«سه یار دبستانی»؛ 16 آذر روز دانشجو

«سه یار دبستانی»؛ 16 آذر روز دانشجو


تاریخ انتشار : Publish : نسخه قابل چاپ Print

16 آذر روز رستاخیز اندیشه ها، روز علم دوستی و روز طلوع اندیشه های نو است.

«سه یار دبستانی»، قربانیان سفیر کودتا/پرداختی جریان شناسانه به وقایع 16 آذر 1332

در کتاب تاریخ دبستان ما بیشتر از یک عبارت چند خطی دربارة واقعه 16 آذر 1332، چیزی نوشته نشده است. این نگاه گذرا و سطحی که گویا فقط از سر وظیفه به این واقعة مهم در تاریخ انقلاب صورت گرفته، اصلاً کافی نیست؛ چنان که در عمل هم حساسیت، اهمیت و تاثیر این روز در تاریخ انقلاب و بروز و ظهور حوادث بعد از آن، به چشم نیامده است؛ روزی که برای اولین بار، گروه کثیری از نیروهای مسلح ارتش پا به دانشگاه می گذارند؛ تا به زور تهدید و سرنیزه، آن چه را در قاموس خود «نظم» می پنداشتند، در دانشگاه پیاده کنند؛ تا معاون رئیس جمهور آمریکا – که میهمان ویژة دولت به زور بر سر کار آمدة زاهدی بود – با آسودگی خاطر، قدم به ایران بگذارد؛ مبادا آزادی خواهی دانشجویان آگاه، او را از علم آموزی و بینش افزایی، به تحقیر براند.

آن چه در پی می آید، گونه ای تاریخ نگاری از حادثة 16 آذر است که بر خلاف آن چه در ذهن ها مانده، برآمده از هیجان کور یک عده ای دانشجوی جوان نبوده، بلکه حاصل یک روند مبارزاتی عمیق است که تبلور آن در 16 آذر و با شهادت سه جوان دانشجوی برومند، جاودانه شد؛ روزی که به برکت خون این شهیدان روز دانشجو نام گرفت؛ تا رسالت ما را در مقابل خون های به ناحق ریختة دانشجویان در صحن مقدم دانشگاه، همیشه مقابل چشم تاریخ، زنده نگه دارد.

«وقایع آن روز، چنان در نظرم مجسم است که گویی همه را به چشم می بینم. صدای رگبار مسلسل، در گوشم طنین می اندازد، سکوت موحش بعد از رگبار، بدنم را می لرزاند. آه و نالة جانگداز مجروحین را در میان این سکوت دردناک، می شنوم. دانشکدة فنی خون آلود را در آن روز و روزهای بعد، به رای العین، می بینم...»1.

28 مرداد 1332 بود که ارتشبد زاهدی در پی یک کودتا، به قدرت رسید و دولت مصدق را سرنگون و نخست وزیر کشور را به تبعیدگاه فرستاد؛ 2 ماه و نیم پس از آن بود که ... .

شهریور 1332، نیمة اول

ایران در شوک سقوط دولت مصدق و پیروزی کودتاچیان، فرو رفته است. تهران، افسرده است و سکوت مرگ بار پس از حکومت نظامی، سراسر خیابان ها، کوچه ها، مراکز علمی و آموزشی و... را فرا گرفته است. خفقان، بر سر ملت آورد شده است و مردم بی هیچ کلامی، از کنار هم می گذرند و از چشم های یکدیگر بیم دارند... .

شهریور 1332، نیمة دوم

سراسر ایران به ویژه تهران، در تب و تاب بازگشایی مدارس و دانشگاه هاست. شهرها آرام آرام بیدار می شوند از خواب تابستانه. دانشگاه ها، اما آبستن یک اتفاق است. بوی خون و گلوله به مشام می رسد. ارتشبد زاهدی و دولت استبدادی اش، برق دندان نشان می دهند و دوباره پشت سکوت، سنگر می گیرند. همه می دانند اتفاقی در راه است؛ اما هیچ کس پیش بینی مشخص و مطمئنی ندارد. اضطراب از چشم ها پیداست؛ اما کسی حرفی نمی زند. همه می ترسند. خبرهای درگوشی، گوش به گوش می شود. تا اول مهر، چیزی نمانده است... .

مهرماه 1332، نیمة اول، تهران

مدارس و دانشگاه ها باز شده اند. آغاز سال نو تحصیلی، کمی یخ شهرها را آب کرده است. کلاس های دانشکده های مختلف، با نظم و ترتیب و به موقع، برگزار می شود؛ مثل جلسات شبانة گروه های مبارز سیاسی، اعم از مذهبی ها، ملی _ مذهبی ها، توده ای ها و... بحث همة جلسات، مشترک است؛ مقابله با دولت کودتا. در شیوة مقابله، اما اختلاف است؛ حتی در اهداف پشت مبارزه هم. جلسات، مخفیانه است؛ هیچ کس نباید بویی ببرد؛ به خصوص ساواک و ماموران مخفی آن که حتی در دانشگاه نیز نفوذ پیدا کرده، «نفوذی» دارند. از بین دانشجوها و استادان، بوی اتفاقی می آید؛ یک اتفاق نو! دانشکدة فنی تهران بیشتر در جنب و جوش است و دانشجوهایش هم انگار سر نترس تری دارند و دیدة بازتری؛ اصلا شفاف تر می بینند انگار.

مهرماه 1332 نیمة دوم، باز هم تهران

کمتر از دو ماه از تشکیل دولت نظامی زاهدی گذشته است. مردم هنوز رفتن مصدق را باور نکرده اند. امیدهایی که به او بسته بودند، هنوز رنگ نباخته است. باید برای حمایت از او، اقدامی می کردند؛ پس به خیابان ها آمدند؛ 16 مهر است. خیابان ها در شور تظاهرات، غرق شده اند. بازار و دانشگاه، مثل همیشه، از مردم حمایت می کنند. اعتصاب بازاریان و دانشگاهیان، عرصه را بر کودتا تنگ تر کرده است. سرانجام حکومت وارد عمل می شود. بازار، تخریب می شود بر سر بازاریان و اجناسشان از حجره ها به تاراج مزدوران دولت زاهدی می رود. دوباره شهر، جان گرفته است. امید به دل ها بازگشته، شاید مصدق بازگردد.

آبان 1332، نیمة اول، پشت پردة سیاست

«نهضت مقاومت ملی» با حضور شخصیت های ملی و مذهبی و استادان دانشگاه، شکل گرفت؛ تا مبارزه، روند جدی تری پیدا کند.

خبرها آهسته و پنهانی، به گوش می رسد. مذاکرات مخفیانة دولت های ایران و انگلیس که پیش تر به لطف مبارزة مصدق در جهت ملی شدن نفت، تیره و این اواخر قطع شده بود، از سر گرفته می شود.

آبان 1332، نیمة دوم

اولین مذاکره بین نمایندگان دولت های ایران و انگلیس، در روز 16 مهر، آغاز و مذاکرات در 16 آبان ماه آینده هنوز در راه است... و درست یک هفته بعد از انجام دور اول مذاکرات است که اعلام می شود: نیکسون، معاون رئیس جمهور وقت آمریکا با ماموریتی از طرف مافوقش، آیزنهاور، به ایران می آید.

خبر، مثل پتکی بر سر مردم، به ویژه بازار و دانشگاه فرود آمد. گویا ملت، فرود گام های متکبرانه و پیروزمندانة نیکسون را بر خاک خویش، برنمی تافت؛ به ویژه آن که پیشتر آیزنهاور در نطق معروف خود در کنگرة آمریکا، پیروزی دولت کودتا و سقوط مصدق را یک پیروزی سیاسی امید بخش خوانده بود که نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده بود!

مبارزه، شکل و قوام می یابد. راهپیمایی در روز ورود نیکسون، حتمی به نظر می رسد. دست های آمریکا در وقوع کودتا و پیروزی آن، آشکار شده بود و نیکسون می آمد تا نتایج سرمایه گذاری 21 میلیون دلاری سازمان سیاسی کشورش برای براندازی دولت مصدق را از نزدیک نظاره کند؛ چیزی که ملت، تحمل آن را نداشت!

آذر 1332، نیمه اول، دانشگاه تهران و خیابان های اطراف

چند روزی بیشتر به ورود نیکسون به ایران نمانده است. دانشجویان دانشکده های حقوق و علوم سیاسی، علوم، دندان پزشکی، پزشکی، داروسازی و فنی، در دانشکده های خود تظاهرات گسترده ای برضد دولت کودتا بر پا کرده اند و همین تظاهرات موجب می شود تا دولت، زنگ خطر دانشجویان را بیش از پیش، احساس کند.

این تظاهرات به بهانة ورود «دنیس رایت»، کاردار سفارت انگلیس به ایران بود. روز 14 آذر است که ارتشبد زاهدی رسماً تجدید رابطة امریکا با ایران را اعلام می کند و قرار شد دنیس رایت به تهران بیاید. این امر موجب می شود که تظاهرات از داخل دانشگاه به بیرون، به ویژه بازار تهران، کشیده شود و به این ترتیب، دولت با تمام توان، دست به سرکوب تظاهر کنندگان زد و در نتیجه، تعداد زیادی از راهپیمایان در منطقة بازار و خیابان های اطراف دانشگاه، دستگیر می شوند. این اوضاع، روز بعد، در 15 آذر ماه هم تکرار شد.

آذر ماه 1332، نیمة دوم، درب ورودی دانشگاه تهران

دولت، نگران سلامتی نیکسون در ایران است و همین بهانة خوبی است تا دانشگاه تهران، به قرق نیروهای مسلح گارد درآید. یکی از دربان های دانشگاه تهران شنیده بود که به یکی از افسران گارد دانشگاه، تلفنی دستور رسیده که باید دانشجویی را شقه شقه کرد و بر در بزرگ دانشگاه آویخت؛ تا عبرت دیگران شود.

16 آذر 1332، دانشگاه تهران، دانشکدة فنی

اوضاع، کاملاً غیر عادی است. حضور چشم گیر نیروهای مسلح در دانشگاه تهران، بوی ناآرامی می دهد. دانشجویان، بی هیچ واکنشی، بدون سر و صدا، به کلاس ها رفتند. کلاس های ساعت اول، بدون اتفاق مهمی برگزار می شود؛ اما دانشگاه، آبستن. همه چیز آرام است که ناگاه سربازان، بی هیچ بهانة موجهی، با هجوم به دانشکده های مختلف دانشگاه، تعدادی از دانشجویان دانشکده های حقوق، داروسازی و علوم را همراه با برخی استادان، دستگیر کرده، پس از ضرب و شتم، به داخل خودروی مخصوص گارد می برند. رئیس دانشگاه، نگران جان دانشجویان است و دستور می دهد که دانشگاه، تعطیل شود و دانشجویان، به خانه هایشان بروند.

دانشجویان در حال ترک محوطه دانشگاهند که ناگاه هجوم سربازان به دانشکدة فنی، همه چیز را به هم می ریزد. سربازان انگار شنیده اند که دو دانشجوی رشتة ساختمان، به حضور آنان در دانشگاه اعتراض تمسخرآمیزی داشته اند.

گارد ارتش، برای دستگیری آن دو دانشجو، به کلاس درس مهندس شمس، حمله می کنند. استاد اعتراض که می کند، با مسلسل، او را به جای خود می نشانند و حتی برای دستگیری آن دو دانشجو، به مستخدم دانشگاه نیز رحم نکرده، او را مورد شکنجه قرار می دهند. حضور نظامیان در محوطة دانشکده فنی، موجب ناآرامی دانشجویان شده است. محوطه، کاملاً در محاصرة ارتش است که دسته ای از سربازان با سرنیزه، به دانشگاه وارد می شوند. اوضاع، دیگر از کنترل خارج است. دانشجویان معترض به حضور نظامیان در صحن بزرگ ترین و معتبرترین مجموعة علمی کشور، به صدا در می آیند؛ دانشجویی شعار می دهد: «دو دست نظامیان از دانشگاه کوتاه»!

ناگاه صدای ممتد رگبار گلوله بر سر دانشجویان، شنیده می شود. دانشجویان، غافلگیر شده اند. آنها انتظار تیراندازی از سوی مأموران شاه را ندارند. هر یک به سمتی می گریزند؛ اما وجود پله های بین محوطة مرکزی دانشکدة فنی با قسمت جنوبی، موجب شد تا دانشجویان، قادر به فرار سریع نباشند. عدة زیادی از دانشجویان، در همان لحظات اول درگیری، زخمی شده، روی زمین می افتند. «مصطفی بزرگ نیا»، دانشجوی 19 سالة دانشکده فنی، با سه گلوله، از پا در می آید. او همیشه می گفت: «مرگ افتخارآمیز را از زندگی ننگین، بهتر می دانم». این را برادرش سال ها بعد در گفت وگو با روزنامه کیهان درباره اش گفت.

مهدی شریعت رضوی، برادر همسر دکتر شریفی هم با اصابت گلوله ای، به زمین می افتد و در حالی که به سختی مجروح شده، بر زمین می خزد و ناله می کند.

احمد قندچی، دانشجوی دیگری است که به ضرب گلوله، مجروح می شود؛ همان طور که احمد بر زمین افتاده، ناگاه لولة شوفاژ مقابل او می ترکد و آب جوش، تمام سر و صورت او را می سوزاند.

ناچار، احمد را به بیمارستان می رسانند؛ اما مسئولان بیمارستان، حتی از تزریق خون به احمد، خودداری می کنند و او 24 ساعت مظلومانه درد می کشد و قطره قطره خون از دست می دهد؛ تا شهید می شود.

مسئولان دانشگاه و دانشجویان دانشکدة پزشکی، برای رسیدگی به مجروحان، دست به کار می شوند؛ اما سربازان با

تهدید اسلحه، مانع اقدامات درمانی آنها می شوند.

سال 1332، بعد از 16 آذر

روز 17 آذر، همة دانشگاه های شهر تهران و اغلب شهرستان ها و حتی بسیاری از مدارس و دبیرستان ها در اعتصاب کامل به سر می برند.

دولت از عواقب این افتضاح به بار آمده، بیمناک است. روزنامه های طرفدار دولت، با انتشار مقالات توجیهی، در صدد سرپوش گذاشتن بر این اقدام دولت هستند. برخی روزنامه ها سعی دارند به مردم این گونه القا کنند که تیراندازی در دانشگاه تهران، هوایی بوده، دانشجویان به صورت اتفاقی، هدف تیرها قرار گرفته اند؛ اما یک روزنامة منتقد در مقاله ای نوشت: «اگر تیرها هوایی شلیک شده، پس دانشجویان پر در آورده و خود را به گلوله زده اند»!

دولت در اقدام دیگری و به منظور جلوگیری از نهادینه شدن اتفاقات 16 آذر، خود اقدام به خاک سپاری شهیدان دانشگاه کرد.

«احمد قندچی» و «مصطفی بزرگ نیا» در امامزاده عبدالله شهرری و «مهدی شریعت رضوی»، در مسگرآباد، دفن شدند؛ اما خانواده های شهیدان به دلیل این که تصمیم به احداث بنای یادبود برای شهیدان گرفته بودند، شبانه با نبش قبر، جسد شهید شریعت رضوی را از مسگر آباد به امامزاده عبدالله منتقل و در کنار یاران مبارزش، به خاک سپردند.

رژیم کودتا به این نیز بسنده نکرد و با جلوگیری از برگزاری مراسم سوگواری و عزاداری برای این شهیدان، خانواده های آنان را تحت فشار شدید قرار داد؛ اما اصرار خانواده ها مبنی بر برگزاری مراسم، سرانجام، نتیجه داد و در چهلمین روز شهادت فرزندانشان مراسم بزرگداشتی در امامزاده عبدالله برگزار شد که آن هم با محدودیت ها و موانع بسیاری همراه بود.

برادر شهید شریعت رضوی که آن زمان دانشجوی سال چهارم پزشکی بود، در توصیف آن روزها می گوید: «بعد از شهادت این سه تن، به ما اجازه برگزار کردن مراسم شب سوم را در خانه هایمان هم ندادند؛ ولی در مراسم چهلم، به خاطر پافشاری زیادی که کردیم، فقط 300 کارت به ما دادند که مهر حکومت نظامی روی آنها خورده بود و هر کس می خواست به طرف امامزاده عبدالله برود، کارتش را کنترل می کردند». سهم هر خانواده، فقط یک صد کارت بود!

***

به این ترتیب، تاریخ، شاهد به خون غلتیدن سه جوان برومندی بود که در حریم دانشگاه، مظلومانه جان دادند، تا فردای همان روز، نیکسون به تهران بیاید و گام های آلوده اش را بر خاک پاک دانشگاه بر زمین بگذارد و از دست مسئولان دانشگاه، دکترای افتخاری بگیرد. نیکسون البته افتخار آن را داشت که در پیش پایش، در بدو ورود، سه نفر از جوانان مستعد این سرزمین، قربانی شوند؛ تا مبادا خیالش ذره ای از بابت مخالفت های ملت آزادة ایران، دچار ناراحتی و ناملایمتی گردد.

نیکسون افتخار آن را داشت که برخون های پاک جوانان این دیار، قدم بگذارد و بی توجه به حرمت و تقدس خون های ریخته شده به دست استبداد، داعیة آزادی و حقوق بشر کشورش را بر سر ملت عزادار ایران، هوار کند و آنها را دعوت به دوستی و مهرورزی نماید. دکترای افتخاری نیکسون، لایق همان دست های آلوده بود. یکی از روزنامه ها در روز ورود نیکسون نوشت:

«هرگاه دوستی از سفر می آید یا کسی از زیارت باز می گردد و یا شخصیتی بزرگ وارد می شود، ما ایرانیان به فراخور حال در قدوم او، گاوی و گوسفندی قربانی می کنیم.

آقای نیکسون! وجود شما آن قدر گرامی و عزیز بود که در قدوم شما، سه نفر از بهترین جوانان این کشور، یعنی دانشجویان دانشگاه را قربانی کردند».

***

اگر اجباری که به زنده ماندن دارم، نبود، خود را در برابر دانشگاه، آتش می زدم؛ همان جایی که بیست و دو سال پیش، «آذرِ» مان در آتش بیداد، سوخت. او را در پیش پای نیکسون، قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند، نخواستند – همچون دیگران – کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند؛ اما این سه تن ماندند؛ تا هر که را می آید، بیاموزند؛ هر که را می رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمی روند؛ همیشه خواهند ماند. آنها «شهیدند». این «سه قطره خون» بر چهرة دانشگاه، همچنان تازه و گرم است. کاشکی می توانستم این سه آذر اهورایی را با تن خاکستر شده ام، بپوشانم؛ تا در این سموم که می وزد، نفسرند؛ اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم».2

پی نوشت ها:

1. خاطرات شهید چمران، «روایت شهید دکتر چمران در دانشگاه تهران در 16 آذر 1332».

2. دکتر علی شریعتی.

منابع و مآخذ

1. سایت معاونت دانشجویی و فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی مشهد.

2. پایگاه خبری شریف نیوز.

3. خاطرات شهید چمران.

4. سایت میهن نیوز.

5. ویژه نامه آذرخش، آذر 1386.

6. روزنامه های کیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی، آذر58.